کتابگردی

کتاب بادیگارد

در بخشی از این کتاب می خوانیم :

همان روزی که گلن مرا از مأموریت مادرید خط زد، ماشینم روشن نمی‌شد و در نهایت، رابی مرا با پورش قدیمی‌اش در باران شدید به خانه برد. مشکلی نبود، در واقع، بهتر هم شد، چون هنوز به تولیدو دعوتش نکرده بودم. شاید به‌خاطر باران بود – به‌قدری شدید می‌بارید که برف‌پاک‌کن‌ها، حتی در سریع‌ترین حالت‌شان، به‌سختی می‌توانستند کنارش بزنند – ولی تا وقتی به خانه‌ام نرسیده بودیم، متوجه نشده بودم که رابی به طرز عجیبی در راه خانه ساکت بود. باران برای پیاده شدن در همان لحظه بیش‌ازحد شدید بود، به همین دلیل رابی ماشین را خاموش کرد و فقط تماشا کردیم که آب پنجره‌ها را می‌پوشاند، انگار در کارواش بودیم. آن موقع بود که به‌سمتش برگشتم و گفتم: «بیا بریم مسافرت.»
رابی اخم کرد. «چی؟»
«امروز برای همین اومدم اداره، تا دعوتت کنم بریم سفر.»
«کجا؟»

حالا داشتم از تصادفی بودن انتخابم پشیمان می‌شدم. دقیقاً چطور می‌شود تولیدو را توجیه کرد؟
جواب دادم: «با من.» طوری که انگار سؤال دیگری کرده بود.
رابی گفت: «متوجه نمی‌شم.»

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا