
در بخشی از کتاب پسر شایسته میخوانیم
لندون ابروهایش را بالا میبرد و میگوید: «میدونی هرچیزی به من بگی توی این اتاق میمونه. دونستن همۀ حقیقت به من کمک میکنه ازت دفاع کنم. من از غافلگیری خوشم نمیآد.»
لیام پافشاری میکند. «من نمیدونم چه اتفاقی برای اون افتاده.»
به پسرم که اظهار بیگناهی میکند نگاه میکنم. همان وقتی که این کلمات از دهانش خارج میشوند، بهشدت احساس میکنم که دروغ میگوید. اما از طرفی، او همیشه دروغ میگوید. هرچیزی که او میگوید هیچ مبنایی در واقعیت ندارد. این باعث میشود دلم بخواهد شانههایش را بگیرم و محکم تکان دهم.
لندون به حرفهای لیام فکر میکند. نمیدانم او هم به همان چیزی که من فکر میکنم فکر میکند یا نه. «آقا و خانم کاس، میشه تنهایی با پسرتون صحبت کنم؟»
جیسون میپرسد: «چرا؟»
«چون لیام موکل منه و شما دو تا نیستین. امتیاز وکیل و موکلی شامل شما نمیشه. اگه اون متهم بشه، تقریباً مثل یه بزرگسال محاکمهش میکنن. برای همین فکر میکنم باید مثل یه بزرگسال هم باهاش رفتار بشه.»
بهآرامی از لیام میپرسم: «لیام، تو مشکلی نداری؟»
با اینکه میدانم از لمس شدن خوشش نمیآید، دستم را روی شانهاش میگذارم. اینطور نیست که اعتراضی به نوازشهایم کرده باشد؛ اما آنطوری که هانا همیشه به آغوشم میآید او نمیآید. فقط اهمیتی نمیدهد. او هیچوقت مثل سایر بچهها به محبت فیزیکی نیازی نداشت.